آخرین ارسالی های انجمن

داستان در مورد دختری هست که خیلی ناخواسته وارد بازی میشه که اصلا ربطی بهش نداره و اصلا نمیدونه چرا و چطوری سر از این بازی شوم درآورده ولی یه چیز رو خوب میدونه، مقاوم باید بود. شاید میشه اینجوری گفت که این دنیا ارزش اینو نداره که برای خواستهت نجنگی و عقب بکشی!






قسمتی از متن داستان ها :
دانلود مجموعه داستان کوتاه رقص در غبار اختصاصی یک رمان نمی دانست چه اتفاقی برایش رخ داده است که اینگونه احساس سبکی و راحتی می کرد. گویی هیچ دردی بر جسم نداشت و در روحش کوچکترین خلائی احساس نمی کرد. چقدر احساس آرامش داشت و تا به حال اینگونه با آرامش نفس نکشیده بود؛ حال عجیبی داشت ! با خود اندیشید چرا تا به حال اینگونه از زندگی کردن لذت نبرده است؟!




مسافر کناری مدام خودش را رویم می اندازد، دستش را در جیبش می کند و در می آورد، من به
شیشه چسبیده ام اما هر قدر جمع تر می شوم او راحت تر می شود . موقع پیاده شدن تمام
عضلات بدنم از بس منقبض مانده اند درد می کنند...(تقصیر خودم بود باید جلو مینشستم.)
مسافر صندلی پشت زانوهایش را در ستون فقراتم فرو می کند، یادم هست موقع سوار شدن قد
چندانی هم نداشت، باید با یک چیزی محکم بکوبم توی سرش، چیزی دم دستم نیست احتمالاً فکر
کرده خوشم آمده که حالا دستش را از کنار صندلی به سمت من می آورد...(تقصیر خودم بود باید با
اتوبوس می آمدم.) اتوبوس پر است ایستاده ام و دستم روی میله هاست، اتوبوس زیاد هم شلوغ
نیست و چشمان او هم نابینا به نظر نمی رسد ولی دستش را درست در 10 سانت از 100سانت
میله ای که من دستم را گذاشته ام می گذارد. با خودم می گویم ”چه تصادفی” و دستم را جابه جا
می کنم اما تصادف مدام در طول میله اتفاق می افتد...(تقصیر خودم است باید این دو قدم راه را
پیاده می آمدم.)پیاده رو آنقدر ها هم باریک نیست اما دوست دارد از منتها علیه سمت من عبور
کند، به اندازه 8 نفر کنارش جا هست ولی با هم برخورد خواهیم کرد. کسی که باید جایش عوض
کند، بایستد، جا خالی بدهد، راه بدهد و من هستم...(تقصیر خودم است باید با آژانس می آمدم.)
راننده آژانس مدام از آینه نگام می کند و لبخند می زند. سرم را باید تا انتهای مسیر به زاویه 180
درجه به سمت شیشه بگیرم. مدام حرف میزند و از توی آینه منتظر جواب است. خودم را به
نشنیدن می زنم. موقع پیاده شدن بس که گردنم را چرخانده ام دیگر صاف نمی شود. چشمانش
به نظر سالم می آید اما بقیه پول را که می خواهد بدهد به جای اینکه در دستم بگذارد از آرنجم
شروع می کند، البته من باید حواسم می بود و دستم را با دستش تنظیم می کردم.(تقصیر خودم
است باید با ماشین شخصی می آمدم.)
و من هر روز هر ساعت هر دقیقه همچنان مقصر شناخته می شوم ! به هزار و یک دلیلی که
نمی دانم چیست...


یه دختر کوچولو بود با مادر و پدرش
بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل
به دختر کوچولوی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
دختر کوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه
که اونو با داداش کوچولوش تنها بذارن.
اما مامان و باباش می ترسیدن
که دختر کوچولوشون حسودی کنه
و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای دختر کوچولو اونقدر زیاد شد که
پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن
اما در پشت ِ در اتاق مواظبش باشن.
دختر کوچولو که با برادرش تنها شد ...
خم شد روی سرش و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی
به من میگی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم میره ..........


دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم
منو تو امامزاده دیده بود
شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم
دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .
دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده
خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم
موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون
و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره
از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه
تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری ...
من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود
من تک دختر بودمو مامانم عجله ی زیادی واسه ازدواج من داشت
بهروز از خونواده ی پولداری بود برا همین مامانم قبول کرد
ولی بابام همچنان میگفت من بچه ام
خب واقعا هم بچه بودم
ولی من عاشق بهروز شده بودم خیلی منو دوس داشت
دیگه هرشب با خونواده ها میرفتیم میگشتیم
خیلی خوب بود تا اینکه بحث رسمی کردن نامزدی اومد وسط
و پدرم گفت چون بهروز خونه و کار و ماشین داره
پس فقط میمونه سربازی...
قرار شد بهروز بره سربازی و مرخصی اول که گرفت
ما نامزدیمونو رسمی کنیم
طول این دوماه بهروز همش تماس میگرفت
بعد از دوران آموزشی بهروز افتاد تهران
دلتنگش بودم اما راهی نبود باید میرفت
خب صبرکردم و منتظر بودم که برگرده اما تماس هاش کم شد
و منم بخاطر پدرم نمیتونستم تماس بگیرم.
دوماه گذشت و خبری از بهروز نشد!
برای همین سراغشو از دختر خالش گرفتم
مادر و پدرشم جواب درستی بهم نمیدادن
دختر خالش گفت بهروز عاشق یه دختر تهرانی شده و قراره ازدواج کنه
دنیا رو سرم خراب شد...!!! آرزو هام همه نابود شد
باهاش تماس میگرفتم و گریه میکردم اونم بهم بد و بیراه میگفت
تااینکه خودکشی کردم خبربه گوشش رسید و به من گفت بیا ببینمت
وقتی رفتم با زنش اومده بود و باز افسردگی من شدت گرفت
میدیدمش بیهوش میشدم و این دست خودم نبود
درسم اُفت کرده بود داغون بودم
همش باهاش تماس میگرفتم و اونم فحش میداد
تا اینکه نفرینش کردم و...
یه هفته نشد گفتن تصادف کرده و تو بیمارستانه
من نبخشیدمش... پیغام فرستاد منو حلال کن .
ولی حاضر نشدم ببخشمش
بعد از چند وقت خبر رسید که خانمش مشکل داشته . . .
باهام تماس میگرفت که میخوام طلاقش بدم بیام خاستگاری تو
اما این بار نوبت فحش دادن من بود .
هنوزم که هنوزه حاضر نشدم ببخشمش
شاید تقاص کارایی که در حقم کرده بود رو پس داده... شايد!!!

